ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان رویای شیرین من

چند ماه بعد از برگشت دوره تمام شد ولی بیشتر از آنچه که احساس میکردم وابسته اون محیط شده بودم دوست داشتم زودتر عروسی سیامک و آنا رو ترتیب بدم.
به خاطر رضایت هر دوشون،کارهای ابتدایی انجام شد و جرج کمک بی نظیری بود.
برای مامان و بابا بلیط گرفتم و فرستادم و ازشون خواستم برای عروسی سیامک بیان فرانسه،اونا فکر میکردن ما بدون حضور اونا ترتیب همه چیز رو دادیم و ناراحت بودند
فکرشون برام جالب و خنده دار بود.
چند روز مونده به مراسم اومدن و اونجا تازه متوجه حضور آنا شدند.
مراسم واقعأ عالی برگزار شد و آتیش بازی های جرج یک شب بی بدیل رو ایجاد کرد.
خوشحال بودم که سهم کوچکی تو راه رسیدن سیامک به آنا داشتم
-احساس خوبی داری؟
-معلومه که احساس خوبی دارم،اونا ازدواج کردن و این واقعأ عالیه راستی کار تو هم عالی بود جرج
-منم دیگه،پر از شاهکار،فرشته یک سوال بپرسم؟
-از کی تا حالا برای سوال پرسیدن اجازه میگیری؟
-حالا که دوره تموم شده همراه خانواده ات برمیگردی؟
-یک تصمیم گرفتم که کسی ازش خبر نداره
-چه تصمیمی؟
-میخوام اینجا رو به مامان و بابا نشون بدم و بهشون بگم میخوام اینجا زندگی کنم،شاید اونا هم اومدن و با هم زندگی کردیم
-من میرم ماشین رو بیارم
-جوابتو گرفتی؟
مثل همیشه خندید و رفت
دو هفته تمام داشتم برای راضی کردن بابا و مامان باهاشون صحبت میکردم و بالاخره با حرفهای من پذیرفتن،قرار شد اونا برگردن و کارهاشون رو انجام بدن و منم دنبال پیدا کردن خونه و چیزای دیگه باشم.
بعد از 10 ماه دوباره به ایران اومدم.
اولین جایی که دلم به سمتش پر میکشید باغ بود ولی طاقت خداحافظی نداشتم وقتی رسیدم از دور نگاهش کردم،برای دیدن گلناز سر از پا نمیشناختم ولی قدرت اینکه بگم دارم برای همیشه میرم رو نداشتم.
وقتی در باغ باز شد دلم لرزید،گلناز من بود خیلی سخت بود که از دور باهاش خداحافظی کنم ولی چاره ای نبود.
بلافاصله به تهران برگشتم و راهی خونه شدم.مامان و بابا از دیدن من شوکه بودن وقتی شرایط رو مساعد دیدن راضی شدن کارهاشون رو با سرعت بیشتری انجام بدن
بابا سندهای کارخانه رو به نام عمو فرشاد کرد و فروش زمین ها هم انجام شده بود تنها چیزی که همه به نگهداریش رأی دادیم خونه مون بود.
همه چیز جور بود بابا زیاد راضی نبود ولی به خاطر خوشحالی من و مامان چیزی نگفت البته خوشحالی مامان هم به خاطر این بود که کنار منه و از هم دور نیستیم
مهمونی خداحافظی برام جالب نبود،باید کسایی رو یک بار دیگه میدیدم که ازشون...

-مامان میخوای فردا ادامه بدی؟
-مگه نمیخواستی همه چیز رو بدونی؟
-گفتن اینا ناراحتتون میکنه؟مگه نه؟
-فرقی نمیکنه باید گفته بشه
-صدف مادرت راست میگه بذار تعریف کنه
داشتی میگفتی باید آدمهایی رو میدیدی که ازشون متنفری
-کلمه ی آخر رو من گفتم آقا فرهاد؟
-جز این کلمه،کلمه ی دیگه ای اونجا قرار نمیگیره
-تو چرا به این موضوع علاقمندی،چه فرقی به حال تو میکنه؟
-میخوام بعدش برات تعریف کنم که با چه تعداد زندگی بازی کردی،ادامه بده البته لطفأ
-آره باید یکسری آدم رو میدیدم که ازشون متنفر بودم حوصله ی مهمونی نداشتم و تنهایی رو ترجیح میدادم به اتاقم رفتم و از اون بالا همه چیز رو دیدم.
اولین کسایی که اومدن عمو فرشاد و فریبا بودن هیچ وقت نپرسیدم که چرا زن عمو نیومد حتی بعد از مراسم عقد فرهاد و فرزانه وقتی برای خداحافظی رفتم زن عمو رو ندیدم و تا الان هم دلیلش برام نامعلومه.
نفر بعدی فرزاد بود که تنها اومد با یک دسته گل رز سفید وقتی دیدمش یاد اون روز افتادم که رسمی ازم خواستگاری کرد،حس کردم اگه به عقب برگردم شاید درباره ی فرزاد جدی تر فکر کنم
-شوخی میکنی مامان؟
-نه جدی میگم من همیشه با دید بدی به فرزاد نگاه میکردم و همیشه رتبه ی دوم رو داشت ولی اون روز فهمیدم که فرزاد اونقدر ها که من فکر میکردم بد نبود
-هنوزم دیر نشده،فرزاد ازدواج نکرده
-شوخی میکنی فرهاد؟
-نه جدی میگم الان باید اتریش باشه،بجنبی بهش میرسی!
-هر وقت ازت نظر خواستم نظر بده
حرص میخورد و من از این حالش راضی بودم،تا اون باشه که به فکر اذیت و آزار من نباشه
-ادامه بده مامانی
تقریبأ آخرین مهمونهایی اون شب فرهاد و فرزانه بودند،مهمونی مثل همیشه تا حوالی نیمه شب ادامه داشت ولی من چون حال و حوصله نداشتم خیلی زود خوابیدم البته مامان فرداش تموم اتفاقهای دیشب رو برام گفت.
دو روز بعد از مهمونی ما راهی فرانسه شدیم و با استقبال سیامک و بچه ها روبرو شدیم که برای ورود مامان و بابا مهمونی ترتیب داده بودن،بعد از مهمونی همه برای استراحت راهی شدن و من و آنا هم تو کتابخونه مشغول صحبت بودیم که سیامک اومد
-اجازه هست خانم ها؟
-بفرمایید داخل آقای خونه،تو این مدت که اذیت نکردی سیامک؟
-من و این کارا؟مهمونی خداحافظی چطور بود؟
-من شرکت نکردم حال و حوصله ی مهمونی رو نداشتم
-حال و حوصله ی مهمونی یا ...
-خواهش میکنم سیامک،نمیخوام بابا اینا چیزی بدونن
-چرا؟
-چون حوصله حرفها و نصیحت ها رو ندارم
-باز داری زود قضاوت میکنی راستی جرج چش بود؟
-نمیدونم از خودش بپرس
-باشه میپرسم شب خوش
-شب به خیر عزیزم
-شب به خیر فرشته خانم
-سیامک به من لقب خانم هم ببندی فرقی نمیکنه،مامان و بابا چیزی نمیفهمن آقا
-سیامک فرشته رو اذیت نکن
-از همسر مهربونت یاد بگیر
-باشه سعی میکنم
-آفرین برادر مهربونم
-خوب بلدی خرم کنی
-دور از جون...
-دور از جون خر؟
-بی معرفت من اینجوری حرف میزنم؟شب خوش
-بخند بعد برو فرشته
-خنده ام نمیاد آقا
-میدونی که نمیذارم بری پس بخند
-هاه هاه هاه اینم خنده فعلأ

مشغله ی زیاد برای ساکن شدن در خونه ی جدید باعث شد که مسئله جرج رو فراموش کنم.بابا همراه یکی از دوستای سیامک دنبال یک کار جدید بود و منم دنبال کارهای روزانه و در کنارش در پی یادگیری آشپزی بودم.
بعضی وقتها آنقدر بی دقتی میکردم که حرص مامان در می اوردم و مجبور میشد منو از آشپزخانه بیرون بکنه.
بالاخره بعد از دو ماه تونستم با جرج رو تو فرانسه پیدا کنم و باهاش صحبت کنم
-میدونی چند وقته میخوام باهات صحبت کنم؟
-سخت مشغول خانواده ات بودی
-وقتی من خلاص شدم تو رفتی سفر اونم چه سفری یک ماه طول کشید
-کاری بود فرشته
-یک ماه؟
-به چند جا سر زدم برای پیشرفت شرکت ضروری بود
-حالا چطور بود؟
-عالی بود تو بگو چه خبر؟
-هیچی،پر از تکرار شدم تنها چیز جالب یادگیری آشپزیه که توش هیچ استعدادی ندارم
-پس داری مادرت رو اذیت میکنی؟
-آنقدر که بعضی وقتها از آشپزخونه بیرونم میکنه
-حقته،دختر بد تازه باید تنبیه ات هم بکنه
-مامان دلش نمیاد
-چه بد!!
-جرررررج
-جدی گفتم
-اصلأ یادم رفت برای چی اومدم
-الان یادت اومد؟
-آره یادمه،میذاری حرف بزنم؟
-بگو من که چیزی نگفتم
-چته جرج؟چرا تو همی؟دو ماه پیش میخواستم بپرسم،میدونم کوتاهی کردم
-اشتباه میکنی حالم خوبه فرشته توهم زدی کوچولو
-شوخی نکن،حقیقت رو بگو
-مثلأ چی بگم؟
-حقیقت رو بگو
-حقیقت خیلی پیچیده است
-برام توضیح بده قول میده درک کنم
-گفتم که پیچیده است
-یا میگی یا دیگه باهات حرف نمیزنم
-تهدیدم نکن فرشته آخه من...
-تو چی؟
-عاشق شدم
-اینکه که خیلی فراتر و بهتر از فکرهای منه،اصلأ هم پیچیده نیست؟
-پیچیده است چون عاشق کسی شدم که فکر کنم بهش نمیرسم
-چرا اینطور فکر میکنی؟
-چون اون عاشق یکی دیگه است و منو نمیبینه
-پس چرا عاشقش شدی؟
-دست من نبود پای دلم گیره احساس میکنم بدون اون نمیتونم زندگی کنم ولی نمیتونم داشته باشمش
-کیه؟من میشناسمش؟
-نمیتونم بگم کیه ولی میشناسیش
-کیه جرج؟بگو شاید تونستم بهت کمک کنم،باهاش صحبت میکنم شاید تو اشتباه میکنی
-من مطمئنم جای هیچ شکی نیست
-چیکار میتونم برات بکنم؟
-کاری نمیتونی بکنی،ممنون که به تغییراتم اهمیت میدی
-دوست دارم مثل همیشه باشی
-سعی میکنم مثل همیشه باشم حالا بلند شو میرسونمت
-خودم میرم مزاحمت نمیشم
-به خاطر تو نمیام،میخوام بروشور ها و تبلیغات رو به پدرت نشون بدم
-باشه متوجه شدم
-شوخی کردم فرشته بریم
دیر فهمیدم که جرج عاشق من شده حتی اون سفر یک ماهه هم برای کمتر فکر کردن به این موضوع بود ولی نتونسته کاری رو پیش ببره و برگشته تا کنارم باشه.
اگه عاشق نبودم،جرج کسی بود که میتونستم آینده ی خوبی کنارش داشته باشم و عشقی رو ازش بگیرم که وجودم محتاجش بود ولی حیف که...
سه ماه از حضور پدر و مادرم میگذشت که خوشحالی زندگی ما با خبر بارداری آنا کامل شد.
خبری که حال و هوای ما رو عوض کرد،سیامک رو پا بند نبود و برای اولین بار بغلم کرد و کنار گوشم گفت دارم عمه میشم و منم برای اینکه یکم حالش رو بگیرم بهش گفتم خیلی دوست دارم خاله بشم
-تو که قبلأ خاله بودی،میخوای اذیت کنی؟
-اینجوری فکر کن،آنا کجاست؟
-اومدم ببرمت پیشش
-پس بدو بریم
-حالا که حال منو گرفتی؟
-چه فرقی میکنه چه خاله چه عمه اونی که داره به دنیا میاد بچه ی شماست
-قبول،شوخی تلقی میکنمش
-باشه پس راه بیوفت
تمام شب رو در حال اذیت کردن سیامک بودیم مهمونی جالبی بود و همه خوشحال بودند.سیامک شاد بود و از همون لحظه دنبال اسم های مختلف بود ولی آنا خسته تر از اونی بود که بتونه مثل سیامک جنب و جوش داشته باشه و به دلیل ضعیف بودن باید دائم استراحت میکرد.
دختر کوچولوی اونا در حال رشد بود و یکم مامانش رو اذیت میکرد.مامان دنبال خرید سیسمونی برای مهمون ناز ما بود و همه چیز آماده شده بود.
7 ماه از بارداری آنا میگذشت که حوالی غروب یک تلفن همه چیز رو بهم ریخت،مادر آنا فوت شده بود و شنیدن این خبر شوک بدی بهش وارد کرد که باعث زایمان زودتر شد.
دکترا اتاق عمل رو آماده کرده بودن و سیامک حاضر نبود از آنا جدا بشه،با کمک جرج و پدرم اونا رو جدا کردیم و آنا راهی شد.
ساعتهای بد و پر از استرسی بود،سیامک صحبت نمیکرد و رفت و آمد دکتر و پرستارها به دلهره ی ما دامن میزد.
بالاخره دکتر بیرون اومد
-حالشون چطوره دکتر؟
-بچه سالمه و وضعیت نورمالی داره فقط به دلیل زایمان غیر موعد باید مدتی تو بیمارستان باشه
-زنم،دکتر حال آنا چطوره؟
-همسرتون خیلی ضعیف بود و عمل سختی بود و وضعیف بدتر از تصور ما بود و ... متأسفم
-چی ... چی گفتی؟
-آقای صارمی ما فقط تونستیم بچه رو نجات بدیم ولی مادرش طاقت نیاورد،شما باید به خودتون مسلط باشید شما مسئول زندگی یک دختر کوچولو شدید و اون به شما احتیاج داره
-مسلط باشم میگم آنای من کجاست؟
-سیامک آروم باش خواهش میکنم
-فرشته داره میگه آنا مرده،آنا منو تنها نمیذاره،تو که خودت بهتر میدونی
-آره میدونم سیامک آروم باش
بغض بدی تو گلوم بود و اگه ترس از سیامک و حال خرابش نبود دوست داشتم زار بزنم ولی نباید کاری میکردم که سیامک بشکنه،درسته که آنا رفته بود ...آنا واقعأ سیامک رو تنها گذاشته بود؟
منم مثل سیامک رفتنش رو باور نداشتم و بالاخره بعد از دو ساعت استدلال اجازه ی دیدن آنا رو گرفتم،جای بدی بود و حس سنگینی به دلم چنگ می انداخت،سخت نفس میکشیدم.
وقتی پارچه رو از صورت سفید آنا کنار زدم قلبم فشرده شد.باور نمیکردم اون دختر شاد و سرزنده حالا اینقدر آروم و بی صدا اینجا خوابیده باشه.لبخند محوی روی چهره اش بود.
یک لحظه اتاق داشت دور سرم میچرخید و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم و وقتی چشمهام رو باز کردم فقط سفیدی صورت آنا رو به یاد داشتم
-چرا رفتی آنا رو ببینی؟
-جرج،آنا واقعأ مرده.منم باور نداشتم ولی...
-دیوونه،الان بهتری؟
-خوبم،بچه چطوره؟سیامک کجاست؟
-بچه خوبه سیامک هم خونه است و پدر و مادرت هم کنارش هستند ولی حالش اصلأ خوب نیست
-نباید هم خوب باشه اون آنا رو از دست داده باید مواظبش باشیم
-کار خودته،تو میتونی مجبورش کنی برگرده و به اون بچه فکر کنه
-من کمکش کردم عشق آنا رو فریاد کنه حالا بهش بگم فراموشش کن و به زندگی خودت برس،نمیتونم
-اون بچه به پدرش احتیاج داره به خاطر بچه ی آنا
-جرج یک دوربین میخوام
-برای چی؟
-میخوام به یاد سیامک بیارم که کوچولو بهش احتیاج داره
-تو بی نظیری فرشته زود برمیگردم
یک عکس از کوچولو گرفتم و همراه جرج یک آلبوم کودک خریدیم و عکس رو صفحه اول گذاشتم و کنار یادداشت کردم

تاریخ تولد 1368/12/18

-این تاریخ تولد منه مامان؟
-آره تاریخ تولد توئه صدفم
-آنا،سیامک و تو،صدف بچه ی اوناست
-فرهاد صدف دخترمه من نمیخواستم این موضوع رو بگم یعنی سیامک گفت خودم تصمیم بگیرم و منو برای گفتن این راز آزاد گذاشت
-دارید شوخی میکنید بگید اینا فقط یک داستانه
-داستان هست ولی یک داستان واقعی درباره ی زندگی من و تو
-یعنی آنا و سیامک،پدر و...
-اونا پدر و مادرت بودن،تو حاصل عشق زیبای اونایی،ثمره ای که من ازش نگهداری کردم
-ادامه بدید
***
آلبوم رو به سیامک نشون دادم نگاهی به عکس کرد و آلبوم رو برگردوند.
فردای اون روز مراسم تدفین آنا انجام شد و سیامک چهار روز بیهوش بود و منو ناجور ترسوند بیشتر روز رو پیش سیامک بودم و هر روز برای دیدن اون دختر کوچولو میرفتم بیمارستان،بچه ی آرومی بود و اون وقت حس میکردم که بی خبری موهبت بزرگی محسوب میشه
بعد از دو ماه کوچولو رو به خونه آوردیم تو این مدت سیامک قید کار رو زده بود و بیشتر تو خونه بود و منم به خاطر وضعیت اونا به خونه ی سیامک نقل مکان کردم.
حس سیامک در برخورد با بچه داغون کننده بود،چند بار بغلش کرد ولی بیشتر از چند لحظه طاقت نمیآورد و میرفت و چند ساعتی رو با آنا میگذروند،از حس و حالش میگفت و از تنهایی شکایت میکرد.با کسی در ارتباط نبود و فقط جرج بود که حاضر نبود تنهاش بذاره،هر روز بهمون سر میزد و با هدیه کوچولومون رو سوپرایز میکرد
-سیامک نمیخوای براش اسم انتخاب کنی؟
-جرج حوصله ندارم،نصیحت نکن
-نصیحت نیست اون کوچولو اسم میخواد
-خودت و فرشته براش اسم انتخاب کنید
-سیامک فکر میکردم خیلی قوی باشی ولی حالا... تو اون سیامکی نیستی که منو راهنمایی میکرد
-فرشته من آنا رو از دست دادم
-ولی آنا یک هدیه برات گذاشته و انتظار داره ازش مراقبت کنی
-میدونم ولی من ...
-تو اون کوچولو رو دوست داری فقط نمیدونم چرا ازش دوری میکنی؟
-آره دوستش دارم ولی زندگی برام معنی اش رو از دست داده باید شما دو تا یک قولی بهم بدید
-چه قولی؟
-قول بدید مواظبش باشید و دوستش داشته باشید
-تو باید کنارش باشی سیامک
-فرشته بهم قول بده
-من دوستش دارم و همیشه کنارش هستم ولی تو قول بده کنارش باشی و براش پدری کنی
-قول میدم تا هر وقت که تونستم براش پدری کنم
-حرفهای نا امید کننده نزن حالام براش اسم انتخاب کن
-باشه صدف چطوره؟
-خودت انتخاب کن،تقلب نکن
-بذار همین رو براش انتخاب کنیم فرشته
-تو که میدونی من از خدامه
-پس انتخاب شد اسم کوچولوی من صدفه
عاشقت بود و بیشتر از جونش دوستت داشت،شبها برات قصه میگفت و رو دستاش تو رو میخوابوند،حس و حال اون روزاش برام قشنگ و عجیب بود.
اوایل تابستان بود که شناسنامه ی صدف رو برام آورد و من...
-امکان نداره؟
-آنا نیست ولی خوشحال میشه دخترش کنار کسی باشه که مثل آنا دوستش داره
-ولی...
-اگه ناراضی باشی عوضش میکنم
-من لیاقتش رو ندارم من عشق رو تو قلبم نابود کردم چون مغرور بودم و کار من تشویق نداره
-تو لایق بهترین ها هستی،تو مهربونی و من باور دارم بالاخره یه روز به خواسته ات میرسی
-سیامک مطمئنی؟
-آره شک نکن
من شدم مادر صدف کوچولو،اون شب آروم نمیگرفتی سیامک بغلت کرد و بهت شیر داد و آروم تو بغلش خوابیدی و اونم رو تخت کنار خوابید.
سپیده زده بود که صدای صدف من رو به اتاق سیامک کشوند،سیامک آروم خوابیده بود سعی داشتم بیدارش کنم ولی دیر شده بود،رفته بود همونجور که میگفت.
اون بدون آنا فقط 5 ماه طاقت آورد
با رفتنش ما رو تو داغش تنها گذاشت و برای من هم هدیه ی بزرگی گرفتم هدیه ای که شد تمام وجودم،شد دختر نازنینم،شد صدفم
بابا که خودکشی نکرد؟
-نه عزیزم،درباره ی پدرت بد فکر نکن اون تو و مادرت رو دوست داشت
-آنا رو بیشتر از من دوست داشت
-با این حرفا خودت رو اذیت نکن سیامک دوستت داشت فیلم ها یادته،حرفهای جرج،اینا همه اش عین حقیقته
-عمو جرج هم میتونه دروغ بگه
-صدف اینقدر بدبین نباش عشق سیامک به آنا و دخترش واقعی ترین چیزی بود که دیدم چیزی که من هیچ وقت تجربه اش نکردم وقتی سیامک تو رو به من سپرد محبتش رو نسبت به خودم درک کردم بهش شک نکن
-پس چرا منو تنها گذاشت؟
-حتمأ دلیلی داشته هر کسی یک پیمونه ای برای زندگی داره پیمونه ی سیامک هم پر شده بود
کجا میری صدف؟
-میرم قدم بزنم
-صدف ...
-زود برمیگردم مامانی زود
-فربد دنبالش برو هوا تاریکه ممکنه بترسه،شاید هم یه همصحبت بخواد
-اجازه هست خانم فرزام؟
-برو پسرم پدرت راست میگه
-سیامک واقعأ خودکشی نکرد؟
-فرهاد اذیتم نکن من به صدف دروغ نمیگم
-بقیه ی داستان رو برای من میگی؟
-چیزی ناگفته نمونده
-توی این 21 سال اتفاقهای زیادی افتاده از عمو بگو
-بعد از رفتن سیامک زندگی ادامه داشت ولی سخت بود من مسؤلیت بزرگی داشتم که احساس میکردم از عهده اش بر نمیام.خانواده ام و جرج کسانی بودن که برای همیشه کنارم بودن و وجودشون به من آرامش میداد
یک سالی از فوت سیامک میگذشت که جرج به ریخته تر از همیشه برای سر زدن به صدف اومد مثل همیشه براش اسباب بازی گرفته بود.نیم ساعتی با صدف بازی کرد و بعدش صدف رو خوابوند و اومد آشپزخانه داشتم براش قهوه درست میکردم
-فرشته بیا بشین میخوام باهات صحبت کنم
-بذار قهوه ها رو بریزم الان میام
-من قهوه نمیخورم بیا بشین
-نشستم چته جرج؟
-میخوام باهات صحبت کنم
-میشنوم
-با من ازدواج میکنی؟
-تو همین الان با صدف بازی کردی،بازیت گرفته؟
-دارم جدی میگم حرفم رو شوخی تلقی نکن
-قهوه ات رو بخور جرج
-جوابم خیلی ساده است
-از نظر تو ساده اس ولی... اون دفعه که گفتی عاشق شدی،اونکه من نبودم
-قبل از سفرم ماجرا رو به سیامک گفتم،گفت تو عاشقی و قبول نمیکنی ولی حالا یک سال و نیم از ماجرا گذشته
-سیامک راست گفته کاش نمیگفتی اینطوری راحتتر زندگی میکردیم
-تو شاید ولی من هر روز بهت فکر میکنم و زندگی ام بهم ریخته است ترجیح میدم جواب خودت رو بدونم
-جرج،تو بی نظیری،آرزوی هر زنی اینه که یک تکیه گاه به خوبی تو داشته باشه ولی...
-ولی تو این آرزو رو نداری درسته
-وضع من خیلی فرق میکنه من با دستای خودم عشق رو نابود کردم و قلبی برای عاشق شدن ندارم
-ولی الان داری به صدف عشق میورزی
-خیلی با هم فرق دارن مقایسه نکن بهتره کسی رو پیدا کنی که وقتی باهات ازدواج کرد دلش پیش تو باشه
-ولی...
-من تو میشناسم تو کسی نیستی که فقط بخوای جسم یک نفر رو داشته باشی و اگرنه راههای ساده تری برای این کار وجود داشت
-دلت کجاست؟
-یک جای دور،جرج اجازه بده یکی رو بهت معرفی کنم کسی که بتونه خوشبختت کنه و تمام محبتش رو به پات بریزه
-ولش کن میرم یک سر به صدف بزنم
-جرج صبر کن
-میخوام تجربه ی تو رو خودم تجربه کنم
-جرج چیز جالبی برای تجربه وجود نداره استفاده کردن از تجربه ی دیگران برای این روزا خوبه،برای آدم شدن لازم نیست سرت به سنگ بخوره
-تو چرا از تجربه ی دیگران استفاده نکردی؟
-چون مغرور بودم چون به جز خودم کسی زو نمیدیدم
-و حالا ...
-تو اون ماجرا غرورم شکست،خودم شکستم و فکر میکنم باعث شدم خیلی ها شکست بخورن تو این کار رو نکن چون اولین نفری که صدمه میبینه خودت هستی
-اگه به تو آسیب نزنه آسیب دیدن من اهمیت نداره
-برای من مهمه نمیخوام اخلاقت عوض بشه تو باید همیشه بخندی یادته خودت بهم گفتی
-اونم یک ادعا بود نمیشه همیشه خندید
-فکر میکردم وقتی سیامک رفت،تو هستی تا کمکم کنی ولی حالا...اگه تصمیم گرفتی این راه رو تجربه کنی دیگه اینجا نیا چون دیگه نمیخوام ببینمت
-من پدر خونده ی صدف هستم نمیتونی منو از دیدنش محروم کنی
-میذارم صدف رو ببینی ولی دیگه حق نداری بیای اینجا چون نمیخوام ببینمت
-تنبیه بزرگیه فرشته،نمیتونی اینکار رو بکنی
-میتونم
-اذیت نکن فرشته
-ازدواج کن و مثل همیشه شاد باش اینطوری من خوشحالتر هستم
-خوشحالی من چی میشه؟
-باور کن خوشحالی تو،تو همین اتفاقه
-کی رو میخواستی معرفی کنی؟
-داری شوخی میکنی یا میخوای منو سر کار بذاری؟
-هیچ کدوم بگو
-میشناسیش
- 20 سوالی که نیست معرفی کن
-گابریل
-چی؟
-اشتباه نکن منظورم منشی اختصاصی دفتر مرکزیته
-فکر کردم منظورت...
-نه خیرم منظورم اون نبود
-فرشته واقعأ چیزی بین ما وجود نداره؟
-نداره جدی میگم،میخوام کنار من و صدف باشی نمیخوام احساس خوبی رو که از بودنت داشتم رو از دست بدم
-هیچ وقت از دست نمیدی من همیشه هستم،هر طور که تو بخوای
-ممنونم
دو ماه بعد جرج ازدواج کرد،اونا واقعأ زوج خوبی هستند.
زمان به سرعت میگذشت و صدف من بزرگ میشد،13 ساله بود که مامان و بابا با رفتنشون ما رو تنها گذاشتن،تصادف بدی بود و من بزرگترین حامی های زندگیم رو از دست دادم کسانی که به خاطر من درد غربت رو به جون خریدن و همیشه همراهم بودند.
بعد از فوت اونا اتفاق قابل توجه ای نیوفتاد و من و صدف بعد از 7 سال برگشتیم ایران و من بعد از بیست و چند سال طعم تلخ غربت رو فراموش کردم و وارد خونه ای شدم که برام پر از خاطره بود،خاطره هایی که 2 ساله خواب رو بهم حروم کردن،خاطره هایی که زندگی خوبی رو به من هدیه ندادن و تنها نقطه ی روشن زندگی ام دیدن سیامک و آشنایی با آنا و جرج و رسیدن به صدفه.
حالا هم خدا رو به خاطر چیزهایی که بهم نداد و چیزهایی که خیلی راحت به من داد شکر میکنم.
-سیامک خیلی راحت صدف رو به تو بخشید اینطور نیست؟
-وقتی صدف رو به من سپرد یک حکایت برام تعریف کرد که مضمونش این بود:
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب رو در تمام آن منطقه دارد جمعیت زیادی جمع شده بودند و قلب او را که سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود رو دیدند و حرفش را تصدیق کردند
مرد جوان با کمال افتخار به تعریف از قلب خود پرداخت
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب من زیباتر از قلب توست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب او نگاه کردند که با قدرت تمام میتپید ولی پر از زخم بود،قسمت هایی برداشته شده بود و تکه هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه های دندانه دندانه دار شده بود و در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که با هیچ تکه ای پر نشده بود.
مردم میگفتند که چطور ادعا میکند زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیرمرد گفت:حتمأ شوخی میکنی که قلب خود را با قلب من مقایسه میکنی،قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است
پیرمرد گفت:درسته که قلب تو سالم به نظر میرسه ولی من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم.هر زخم من نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام،من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه گذاشتم;اما چون دو تکه عین هم نبودند گوشه های دندانه دندانه به وجود آمده که برایم بسیار عزیزند چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام که آنها در مقابلش چیزی به من ندادند اینها همین شیارهای عمیق هستند گرچه درد آورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام و امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند،پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد،در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر میشد به سمت پیرمرد رفت و قطعه ای از قلب جوان و سالم خود را با دستهایی لرزان تقدیم پیرمرد کرد و پیرمرد هم در مقابل بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت
مرد جوان به قلبش که دیگر سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود نگاه کرد،عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود...

سیامک گفت تو قسمت بزرگی از قلب خودت رو بخشیدی ولی چون حاضر نبودی حقیقت رو قبول کنی،عشق رو رها کردی و به خودت فکر کردی حالا من بزرگترین قسمت قلب زخم خورده ام رو به تو میبخشم و امیدوارم که تو هم مثل پیرمرد حکایت انتظار روزی رو بکشی که عشق واقعی،قطعه ای رو که بهش دادی پیدا بکنه و بهت برگردونه و تو زیبایی زندگی رو کامل درک کنی
اون راحت صدف رو نبخشید،خیلی براش سخت بود ولی اونقدر مهربون بود که همه چیز رو برای خودش نخواد
-احترام زیادی براش قائلی
-اون حسی رو به من چشوند که نمیتونستم بدست بیارمش،حس مادر بودن
-چرا ازدواج نکردی؟
-بعد از این همه مدت دیگه جواب دادن به این سوال فایده نداره،من از زندگی ام راضی ام
از همه چیز خبردار شدی یکم از خودت بگو
-چی بگم؟
-چرا از فرزانه جدا شدی؟اون عاشقت بود چرا اینجوری شد؟توی این همه سال فکر میکردم تو خوشبختی ولی...
-ولی حالا میبینی اینطورهام نیست،آره فرزانه عاشق بود ولی عاشق آزادی و راحتی،اون فکر میکرد من آدم بسته ای نیستم
-فرزانه از خیلی قبل عاشقت بود،مطمئنم
-عشق دوران های مختلف یک شکلی داره،فرزانه آدم لحظه ها بود و هر لحظه یک چیزی میخواست،بعضی وقتها هم نمیدونست اصلأ چی میخواد
من توی لج و لجبازی با خودم گیر فرزانه افتادم و متوجه شدم چه اشتباهی کردم
-تو که همیشه از روی منطق تصمیم میگرفتی و آدم لجبازه من بودم
-منطقم میگفت این لجبازی جواب میده ولی نداد و همه چیز خراب شد
-فرزانه چطور تونست فربد رو رها کنه؟
-فربد بچه ی فرزانه نیست فرشته
-دوباره ازدواج کردی؟
-همون یک بار به هفتاد پشتم بسه دوباره پیشکش
-پس فربد...
-یک سال بعد از اینکه تو رفتی بود،داشتم از سرکار برمیگشتم نزدیک خونه یک پارک بود نگه داشتم تا کمی قدم بزنم،حالم خراب بود.
روی یک نیمکت نشستم،تو حال خودم بودم که صدای یک بچه رو شنیدم اولش توجه نکردم ولی وقتی دیدم آروم نمیشه به اطراف نگاه کردم و پشت شمشادهای پارک پیداش کردم.سردش شده بود خیلی سریع بردمش تو ماشین ولی نتونستم آرومش کنم به خاطر همین از داروخونه وسایل لازمش رو گرفتم و بردمش خونه،وقتی بچه رو دیدن شوکه بودن مامان به بچه رسید و بابا هم من رو سوال پیچ کرد.
فکر کرده بودن بچه ی خودمه،حرفاشون خنده دار بود ولی حالا من یک دلیل داشتم تا خودم رو خلاص کنم هر کی میدیدش میگفت شبیه خودمه و منم تلاشی برای تکدیب نمیکردم
-عمو و زن عمو هم باور کردن؟
-یادته که همه به من اطمینان داشتن و حرفام رو باور میکرد
-فرزانه چی؟
-من دنبال بهانه بودم تا همه چیز رو بهم بزنم و فربد شد بهانه من که خودش سر راهم قرار گرفت،فرزانه آزادی میخواست یک آدم بی غیرت که هر کاری کرد دلیلی ازش نپرسه ولی من اون آدم نبودم وقتی از وجود فربد با خبر شد اومد خونمون خیلی عصبانی بود خیلی خوب یادمه
-سلام عروس گلم
-چه سلامی عمو این حرفایی که داره پخش میشه حقیقت داره،فرهاد بچه داره؟
-چرا از خودم نمیپرسی؟
-جدی بفرمایید خودتون جواب بدید آقا
-آره یک بچه دارم که الان خوابه تو هم بهتره آروم تر صحبت کنی چون خیلی سخت خوابید نمیخوام بد خواب بشه
-وقتی خودت تا این حد وقیح بودی چرا برای من رگ غیرتت باد میکرد
-من کار خلاف شرع نکردم زن گرفتم و حالا هم پدر شدم مشکلی داری؟
-این مشکل توئه نه مشکل من حالا هم منتظر حکم دادگاه باش
-چرا میخوای بری دادگاه؟
-برای تقاضای طلاق
-منظورت رو متوجه شدم منظورم اینه که میتونیم توافقی جدا بشیم
-من تمام مهریه ام رو میخوام
-تمامش رو میدم
-هر وقت مهریه آماده شد قرار محضر رو بذار
-یک سوال
-بپرس جواب میدم
-تمام عشقت همین بود؟
-تو رو راست نبودی،این مسئله ی کوچیکی نیست فرهاد
-پس بهم اعتماد نداشتی؟
-کاری کردی اعتماد من سلب بشه
-من؟
-خداحافظ
جواب نداد چون جوابی نداشت نمیدونستم چرا پیشنهاد ازدواج منو قبول کرد دلیلی نداشت که بخواد خودش رو گول بزنه
تمام خانواده جمع شدن ولی نتونستن مشکل رو حل کنن چون مشکل ما فربد نبود اختلاف ما مربوط به کسی بود که حتی تو زندگی ما نمی اومد ولی کینه ای که تو دل فرزانه بود و عشقی که تو دل من بود اجازه نمیداد کار ما جور بشه.
ما دو حس متفاوت رو نسبت به یک نفر داشتیم و این باعث شد بفهمیم برای هم ساخته نشدیم
تمام مهریه اش رو آماده کردم و همراه فرزاد و فریبا رفتیم محضر و کار رو تموم کردیم و مهر طلاق تو شناسنامه های ما خورد.
وقتی مهر ازدواج رو زدم اینقدر خوشحال نشده بودم
-فکر نکنم دیگه همدیگه رو ببینیم خداحافظ
-صبر کن فرزانه باید یک موضوعی رو بهت بگم
-چه موضوعی؟
-این برگه رو بخون
<<امیدوارم از امانت من به خوبی مراقبت کنید میدونم مادر خوبی نیستم ولی پسرم رو خیلی دوست دارم مراقبش باشید شاید روزی دوباره ببینمش ولی مطمئن باشید مزاحم زندگی شما نمیشم
یک مادر>>
-داری شوخی میکنی؟
-نه شوخی نیست میتونم آزمایش بدم تا این موضوع رو ثابت کنم اومدن این کوچولو یک چیزایی رو برام روشن کرد اینکه تو زن زندگی من نیستی حالا برو به سلامت فریبا بریم
من فرزانه رو طلاق دادم و با فربد یک زندگی تازه رو شروع کردم و مامان خیلی کمکم کرد تا فربد رو بزرگ کنم و حالا از همه چیز راضی ام
یکی دو ماه بعد هم فرزانه از ایران رفت و دیگه ندیدمش اینم ماجرای من
-یک همچین آینده ای رو برات تصور نمیکردم متأسفم،من فرزانه رو اینطوری نشناخته بودم
-تو خیلی ها رو نشناختی
-گفتی با زندگی خیلی ها بازی کردم
-آره با رفتنت خیلی ها رو بازی دادی و نابود کردی
-من زندگی خودم رو نابود کردم و با کسی کاری نداشتم
-اینطوری فکر میکنی؟
تو فرزاد رو هوایی کردی،اون بعد از تو دیگه به کسی فکر نکرد،میدونستی فریبا عاشق فرزاد بود؟
-دروغ میگی؟
-به جز من کسی نمیدونست
-من با فرزاد کاری نداشتم و چند بار بهش گفتم دوستش ندارم اون ول کن نبود من تقصیری نداشتم فرهاد
-هیچ کس تو رو مقصر نمیدونه مخصوصأ فریبا
-دیگه کی رو نابود کردم؟
-فرزانه
-چی؟
-تو یک حس نفرت تو دلش کاشتی حسی که باعث شد اون فرزاد رو برای داشتن تو تحریک کنه حسی کو باعث شد به من جواب مثبت بده
-من مسئول کارهای دیگران نیستم فرهاد
-ولی دلیلش هستی فرشته
-چرا اون حس تنفر ایجاد شد؟
-تو کانون توجهات بودی،دیدی که همه به تو داشتند به فرزانه نداشتند
-این تقصیر منه؟
-نه نیست ولی اون به تو حسادت میکرد
-زندگی کس دیگه ای هم هست که با کارهای نکرده من نابود شده باشه؟
-آره هست ولی دیگه مهم نیست.داره هوا روشن میشه نمیخوای استراحت کنی؟
-میخوام طلوع خورشید رو ببینم امروز باید قشنگ تر از همیشه باشه
-میرم برات یک چیزی بیارم بپوشی هوا داره سرد میشه
فرهاد رفت و من موندم و تنهایی همیشگی،فکر اینکه اگه زودتر برمیگشتم شاید همه چیز درست میشد ولی حالا... دیگه خیلی دیر شده
-صدف خانم خسته نشدی؟
-اگه شما خسته شدی میتونی برگردی
-چرا خودت رو اذیت میکنی،اینم یک سرنوشته
-چرا برای من؟
-ما اتفاقهای زندگی خودمون رو رقم نمیزنیم.میدونستی مادرت و پدر من همبازی بودن؟
-آره میدونستم
-من تازه فهمیدم که پدرم عاشق مادرت بوده و...
-چی گفتی؟
-توی راه که می اومدیم شمال بابا برام تعریف کرد که عاشق فرشته بوده ولی اتفاقهای زندگی جوری رقم خورده که اونها از هم جدا شدن میگفت تنها کسی که تونست توی قلبم بیاد و باقی بمونه فرشته است،میگفت خودخواهی اونها باعث شده به هم نرسن گفت روزی که فرشته خانم از ایران میرفته نمیدونسته چهار نفر بدرقه اش کردن چون فقط سه نفر رو میدیده
-بابات اینها رو گفت؟
-آره چطور مگه؟
-منم تمام طول راه رو در حال شنیدن داستان زندگی مامان بودم گفت از بچگی عاشق بوی نارنج بوده چون اولین بار پدر تو براش نارنج کنده،اون عشق عمو جرج رو قبول نکرد چون دلش رو یک جایی،جا گذاشته بود.چرا گفتن حقیقت برای اونا که عاشق هم بودن اینقدر سخت بوده؟چرا همدیگه رو از دست دادند؟
-منم دلیلشون رو درک نمیکنم ولی فکرش رو بکن اگه اونا ازدواج کرده بودن تو مادرت رو کنار خودت نداشتی من هم پدرم رو نداشتم،این که قابل درکه؟
-آره
-برگردیم؟
-اونا هنوز همدیگه رو دوست دارن؟
-نمیدونم ولی اگه علاقه دو طرفه باشه به این راحتی از بین نمیره به نظرم هنوز همون حس رو دارن
-دوست دارم دوباره کنار هم قرار بگیرن
-نسبت به این ماجرا امیدواری؟
-نه زیاد ولی میخوام تمام تلاشم رو بکنم،کمک میکنی؟
-آره،حالا برگردیم خانم؟
-برگردیم ولی خیلی دور شدیم گم نشیم تو جنگل؟
-نگران نباش این اطراف رو خوب میشناسم بیا بریم
-مطمئنی؟
-تقریبأ نصف سالهای عمرم رو اینجا گذروندم نگران نباش من اینجا بزرگ شدم
-من فکر کردم ممکنه اینجا رو فروخته باشید ولی مامان گفت محاله اینکار رو بکنید
-مامانت شناخت کامل داره،یکی از دوستای بابا رقم میلیاردی بهش پیشنهاد کرد ولی بابا راضی نشد
-فربد درباره ی گلناز و خانواده اش چقدر میدونی؟
-گلناز چند سالی از من بزرگتره وقتی اومدم تو این خونه اون 14 سالش بود من بیشتر فربد میشناسم چون با سه سال اختلاف همبازی من شد.
تنها چیزی که از گلناز برام عجیب بود حس مشترکش با بابا بود،اونا ساعت های زیادی رو کنار ساحل مینشستن و به دریا زل میزدن و بعدش گلناز عجیب زیر گریه میزد و بابا بهش دلداری میداد ولی حالا دلیل اون کار رو میدونم اونا هر دوشون یک گم کرده داشتن و دوری اون این بلا رو سرشون آورده بود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 302
بازدید کل : 11649
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس